چشمانت آخرین چیزی است که از میراث عشق به جا مانده ‌است

 

آخرین چیزی است که از نامه‌های عاشقانه باقی است

و دستانت... آخرین ِ دفتر‌های حریری است...

بر روی‌شان...

شیرین‌ترین سخنی که نزد من است ثبت شده‌

مرا عشق پرورده ‌است، مانند لوح توتیا

و محو نشدم...

در حالی ‌که شعر باخنجرش طعنه می‌زند مرا،

رها کنم تا که توبه کنم

دوستت دارم...

ای کسی که دریاهای جنوب را در چشمانش اندوخته

با من باش

تا دریا به رنگ آبی‌اش بماند

و هلو تا همیشه بوی خوشش را نگه ‌دارد

شمایل فاطمه همیشگی شود

و مانند کبوتر، زیر نور غروب پرواز کند

با من باش... چه بسا حسین بیاید

در لباس کبوتر‌ها، و همانند مه و  رایحه‌ی خوش

و از پشت سر او مناره‌ها می آیند، و سوگند به پروردگارم

و همه‌ی بیابان‌های جنوب...

 

"نزار قبانی"