تا به کی در عطشی درد آلود

تا به کی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شبهایم را
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش
#فروغ_فرخزاد

اتفاقی رسید از راه

اتفاقی رسید از راه و
دست بر شانه ی من و تو نهاد
ابر دیوانه ای به چشم من و
کاسه ای خون به چشم های تو داد

گریه کردم که مهربان بشوی
-من به تأثیر گریه معتقدم-
گریه کردم چنان که چشمانم
گریه ام را نمی برد از یاد

شب تحویل سال بود انگار...
شب مرگ پدر بزرگم بود
شب تحویل مرگ بود اصلاً
اتفاقی که اتفاق افتاد

در صف سینما تو را دیدم
در صف بانک ، در صف مترو
در صفوف بزرگ زندگی ام
در صف انتظارهای زیاد

سر خاک پدر بزرگ خودم
سر خاک خودم ، کنار خودم
هر کجا انتظار معنی داشت
هر کجا انتظار معنی داد

از تو دیدم ، و از تو می بینم
دست هایی که عاشقانه ترند
و از این چشم عاشقانه ، ترند
-دستم از دامنت بریده مباد-

کاسه ای صبر می دهند به من
مُرده ام ، قبر می دهند به من
تَه صف مانده ام ، نمی شنوی؟!
زیر و رو شد گلویم از فریاد

چند بُعدی ترین زندگی ام!
سخت سرِ سخت بخت برگشته!
پیش تو هیچ ، پیش تو پوچند
سنگ ها در تمامی ابعاد

اتفاق اتفاق می اُفتد
-من به این اعتقاد معتقدم-
گریه کن بلکه مهربان بشوی...
گریه کردیّ و سیل راه افتاد

پس به دیوانه خانه راهی شو
خود دیوانه خانه خواهی شد
خانه ی تو خراب تر شده است
زنِ دیوانه! خانه ات آباد!

-حسین صفا

هر کسی را می شناسم غرق او حیران اوست

هرکسی را می‌شناسم، غرق او، حیران اوست
قلب من تنها یکی از خیل مشتاقان اوست...

پشت این لفظ کهن، داغی کهن پنهان شده‌ست
سوز اگر دارد غزل، از "آتش هجران" اوست!

گفت: "بشکن توبه‌ات را تا در آغوشت کشم"...
سست‌تر از رشته‌ی ایمان من، پیمان اوست!

خوب می‌دانست نور و شعله محتاج هم‌اند
رفت و با خود گفت: "آری؛ رفتنم پایان اوست"

گیرم از من دور باشد؛ باز درگیر من است
خاطرات بی‌شماری تا ابد مهمان اوست...

#حسین_دهلوی


"آخرِ بیچارگی بنگر که غیری جان اوست"

در این مدار که هم ماه جز غریبی نیست

"در این مدار ، که هم ماه ، جز غریبی نیست

غریبی تو و من ، قصه ی عجیبی نیست

اگر بخواهی ، اگرنه ، کشیده می بردت

به وعده گاه ، که با کاروان شکیبی نیست

من و تو را از این قصه یی که می خوانیم

به جز شکستگی و خستگی ، نصیبی نیست

مگر تدارک این شور و شر ، برای شر

همی به جزیه ی دندان زدن به سیبی نیست "



#حسین_منزوی

گفتی مرا از خویشتن میترسانی

گفتی ؛《مرا از خویش می ترسانی ای یار

وقتی به دریاها مرا می‌خوانی ای یار》

《ترسای من! 》گفتم که《بگذار از این چه وچون
چندم از این تردید میلرزانی ای یار؟》

آخر تو پروای چه میداری؟ مگر نه

خود در دل و جانت ، پر از طوفانی ای یار؟

بگذار تا رودت کشاند سوی دریا

آخر نه تالابی که یک جا مانی ای یار

دریا برای ما گرفته جشن توفان

با من بیا،با من ،به این مهمانی ای یار

با من بيا،با اصل خود ،باری بپیوند


ای جویبار کوچک انسانی!ای یار


تو جوی کوچکی نیستی دریایی،آری

کاین سان مرا در خویش می‌گنجانی ،ای یار


عطر گلی وحشی برایم می فرستی

در باد گیسو را که می افشانی ای یار

من با تو،با تو،با تو زنده هستم

تو جان جان جان جان جانی ای یار



#حسین_منزوی

آسمان تار، زمین تور، خیابان تیر است

آسمان تار، زمین تور، خیابان تیر است
آه این بیشه قدم‌گاهِ کدامین شیر است

من کجا با که قراری ابدی داشته‌ام
درِ تابوتِ تو را پنجره انگاشته‌ام

کِی کلاه از سرم افتاد زمستان آمد
کِی دو تا ابر به هم خورد که باران آمد

من کجا دست به یالِ تو زدم سنگ شدم
کِی قلم دستِ تو افتاد که من رنگ شدم

چتر با یادِ تو ساییدم و باران آمد
با تو از بادنما گفتم و طوفان آمد

آمدی نعشِ غزل‌باخته را جان بدهی؟
جنگلِ سوخته را وعده‌ی باران بدهی؟

هر کجا راه زدم صورتِ او را دیدم
در خودم چاه زدم صورتِ او را دیدم

نم شدی، رود شدی، آتشِ نمرود شدی
آن‌ورِ قوس ِ رصدخانه‌ی من دود شدی

ایستادی خفه شد نایِ بیابانیِ من
راه رفتی عــرق افتاد به پیشانی‌ِ من

خوشه‌ی انگوری و انگور نمی‌دانی چیست
مو برآشفتی و منصور نمی‌دانی چیست

تو عسل می‌خوری و زندگی‌ات شیرین است
مرگ در لانه‌ی زنبور نمی‌دانی چیست

دختر اَبروی کمان‌دارِ کمین کرده‌‌ی من
سر جدا کردی و ساطور نمی‌دانی چیست؟

دختری کفش طلا گم شده در پیرهنم
داستان‌های شما گم شده در پیرهنم

تا که شیر از شبِ نخجیر به من برگردد
چند آهوی رها گم شده در پیرهنم

یاوه می‌گویم و شاید که حقیقت دارد
چند وقتی‌ست خدا گم شده در پیرهنم

من که در جنگلِ او طوطیِ سرگردانم
نسَبم را به کدام آینه برگردانم ؟

متولد شده در شعر، جنینی که تویی
نابِکارم، چه بکارم به زمینی که تویی

برفی و کوه برای تو نشیمن‌گاه است
آه اگر آب شود قله‌نشینی که تویی

سرِ عقل آمده‌ام پا بگذارم بانو
سرِ زانوی خودم سر بگذارم بانو

من که باشم که از آغوشِ تو سودی ببرم
من همین بس که از آتشکده دودی ببرم

آی سر کرده‌ی در پرده‌ی تنبور به دست
چار مضراب بزن یکسره بر هر چه که هست

پل نبستم که به آغوشِ تو سر بسپارم
پل شکستم که به رودِ تو قدم بگذارم

رود دریا شد و دریا به خیابان پیچید
اتوبوسی که نیامد سرِ میدان پیچید

زورقِ ساحلی‌ام، اسکله‌ی تزیینی
دستِ بیرون زده از موجِ مرا می‌بینی؟

خطِ پُر حادثه‌ام، منظره‌ی تو در تو
آه اگر باز شود در، تو نباشی آن سو

#احسان_افشاری

پس چه هستی ای فلک

پس چه هستی ای فلک، گر دور باطل نیستی
چیستی ای عمر، گر زهر هلاهل نیستی

زهر نوشاندن هم ای تقدیر بی‌آداب نیست
من به قسمت راضی‌ام اما تو عادل نیستی

در وفاداری ندیدم هیچ‌کس را مثل تو
ای غم از حال دلم یک لحظه غافل نیستی

گریه کن بر حال خویش ای موج از دریا ملول
لحظه‌ای دیگر تو در آغوش ساحل نیستی

هر که با من بود روزی دل برید از من، تو نیز
دل به رفتن می‌سپاری، گرچه مایل نیستی

گفت: روزی بازمی‌گردم، فراموشم مکن
گفتمش: در بی‌وفایی نیز کامل نیستی

#فاضل_نظری