بگـــذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهــنگ اشتیــاق دلی دردمند را
شایــد که بیش از این نپسندی به کار عـشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست؟
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عـمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلــتنگم آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جــاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هـیــچ وفا نیست با منت
تو آسمــان آبــی و آرام و روشنی
من چون کبوتری که پـَـرَم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشکِ شرمِ خویش بریزم به پای تو
بگـذار تا ببوسمت ای نــوشخند صبح
بگـذار تا بنوشمت ای چـشمـه ی شـراب
بیمارِ خنده های توام بیشتر بخـند
خورشیدِ آرزوی منی گــرمتر بتاب
«فریدون مشیری»
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۷ ساعت 9:11 توسط dev
|