بازم نشسته تا مژه در دل نگاه کیست؟
بازم نشسته تامژه دردل نگاه کیست؟
چشمم سیاه کرده ی چشم سیاه کیست؟
دل دادن و سخن نشنیدن گناه من!
دل بردن و نگاه نکردن گناه کیست؟!!!
بازم نشسته تامژه دردل نگاه کیست؟
چشمم سیاه کرده ی چشم سیاه کیست؟
دل دادن و سخن نشنیدن گناه من!
دل بردن و نگاه نکردن گناه کیست؟!!!
در جوانی هر چه نالیدم کسی یادم نکرد
در قفس مردم ولی صیاد آزادم نکرد
دوستی با هر کس کردم حضم مادرزاد شد
آشیان هر جا نهادم طعمه ی صیاد شد
آن رفیقی را که با خون و دل پرودمش
عاقبت خنجر کشید و بر سرم جلاد شد
و رسیدن به آسمان آبی عشق
روزها ، ماهها و سال ها دویدم
زمستان را به دست بهار سپردم
و تابستان را در دست رنگین کمان خزان رها کردم
اما لحظه ی دیدار کجاست؟
از نسیم پاییز شنیده ام
آنگاه که هرگز پاییز فرا نرسد
و خورشید هرگز غروب نکند
تو را خواهم دید
از آسمان شنیده ام
که اگر روزی هرگز تاریک نشود
و ماه و مهر دست در دست هم
در دلش جای گرفته باشند
تو را خواهم دید
و از باران شنیده ام
آنگاه که هرگز لبی تشنه نماند
تو می آیی
و تو خواهی آمد
آنگاه که تنها به عشق دیدارت نفسهایم فرو رود
و قلبم با یادت بتپد
تو را خواهم دید
"ناشناس"
شب است و دلتنگ توام ...
باید منتظر صبح بمانم
صبح شود برای ابرها تعریف خواهم کرد
دیشب بر من چه گذشت
راستی تو این را هم نمی دانی
ابرهای اینجا برای سازهای ناهماهنگ دل من می رقصند
من از خود فارغ می شوم
نگاه می کنم... نگاه می کنم
آرزو های تکراری
ای کاش بر روی آنها خانه ایی داشتم
از آن به تو نگاه می کردم و تنها به تو
تنها به تو ...
"شاعر: ناشناس"
سراغ گریههای شبانهام را از تو می گیرم
از تو که روزی صلابتم را به نرمی خریدی
از تو که احساس در من نهادی
از تو که در من مهربانی دمیدی
سراغ شبهای گمشده در تنهایی را
با فریاد در کوچههای شب
از تو می خواهم
از تو که بی کران
و بی نشان
و بی انتهایی،
من از صبح می ترسم
چرا که از شبهای غرق شده در تو
رهایم می کند،
من دل را به سکوت سپردهام
من با سکوت زندهام ...
"شاعر: ناشناس"
بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید،
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش
تا به این حد گندم!!!
ای دو صد نور به قبرش بارد؛
مگس خوبی بود...
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،
مگسی را کشتم ...!
شاعر ناشناس
شعر فارسی دوست داشتن چیزی شبیه به گم شدنه
توی یه آدمِ دیگه حالا هرچی کسی رو بیشتر
دوست داشته باشی عمیقتر گم میشی یه جاهایی دیگه
نمیدونی برای خودت داری زندگی میکنی یا برای اون...!
برایم شعر بفرست …
حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت ؛ برای تو میگویند …
می خواهم بدانم ، دیگران که دچار تو میشوند …!
تا کجای شعر پیش میروند ، تا کجای عشق …
تا کجای جادهای ، که من در انتهای آن ایستادهام …!
” افشین یدالهى “
بر خود چیره خواهم شد
دردهایم را خواهم سرود
در امتداد این شب بی انتها
از مشرق آرزوهایم طلوع خواهم کرد
نهال امید را در باغچه دلم خواهم کاشت
شکوفه های عشق از لابلای انگشتانم جوانه خواهد زد
پنجره را باز خواهم کرد
عطر بنفشه ها در فضا خواهد پیچید
باد، عطر گیسوانم را برایت به ارمغان خواهد آورد
گنجشکها به وسعت تنهاییهایم خواهند خواند
باران،ترانه دلتنگی هایم را بر دیوار خانه ات خواهد نواخت
از اقاقیها تن پوشی خواهم دوخت
آسمان، ستارگان را به دامانم خواهد ریخت
تو، تلالو رویای خویش را در آینه چشمانم به تماشا خواهی نشست
و فرشتگان بر من تعظیم خواهند کرد
روزی که جهان پر می شود از من
از منی که دیگر من نیستم
جاودانه خواهم شد
شعر از: پرستش
سیاه و سرکش و پیچیده
خیال کن چه بیبختم من!
که به نسیمی حتی
جهانم آشوب میشود...
"کامران رسول زاده"
برگرفته از کتاب: «فکر کنم باران دیشب مرا شسته, امروز توام»
-----------------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
چیز دیگری نمی خواهم.
شاید فقط سهمم را!
از آغوش تو ...
که روزها به جنونم می کشد
شب ها شاعر…!
"منبع: نت"

از دست های من
تا موهای تو چقدر فاصله است
این درد را همین جا به دریا خواهم گفت:
به شالی کاران پیر
به صیادان جوان
به تونل های بین راه
به گردنه ها خواهم گفت
که ماهی کوچکی در چشم هایت شناور است
و خواهم گفت :
که ما همدیگر را سیر ندیدیم
به افسانه کهنهای دل بستهام که میگفت:
پارههای ابر ارواح سرگردان آدمیانند
رو به سوی آسمان، حسرتها، دلبستگیهای ناگفته،
دسته دسته در پرواز
ارواح آدمیان جز این نبوده
آه...
چه باری بر دوش آسمان است
از مرگ نمیهراسم
اگر که پارهای ابر شوم
در دستان مهربان باد
تا همه اشک های وامانده را یک روز بر زمین فرو ریزم
از جویهای کوچک، برکههای خوابآلود جنگل و
خاک خیس تازه دیگر بار،
در هیئت ابری برخیزم همراه باد
در بعد از ظهر دلتنگ پاییزی
در خیابانی آرام
اگر آهسته میرفتی و باران بارید،
بارانی آشنا که به اشک های دخترکی میماند
که اندوه جاودانش را یک روز در دستان تو گریست،
مرا به یاد خواهی آورد
آنچنان که غبار را از سنگ قبر کهنهای بشوید
تا نام فراموش گشته ای بدرخشد از پس سالها
مرا به یاد خواهی آورد.
"منبع: از یک دوست"

آن چنان صبورانه عاشقت شدم
و زیر درگاه خانهات،
به انتظار گردش چشمانت نشستهام
که نسیم هم حسودی میکند!
پیدا که میشوی
سرانگشتانم مست میشوند
سبز میشوند
من امشب
پروانههایی را که
از دریچههای بارانی چشمانت پرواز کردند،
گردهم آوردم تا ببینند
که من دیوانه تو هستم
و چشم بسته کنار خیالت زندگی میکنم
تو در وجودم میرویی
آن چنانکه علفهای تازه در لابهلای
سنگفرشهای مخروبهای میروید
من میآیم تا تو را بر شانهام بگذارم
و از میان سایههای غلیظ تنهایی
و لحظه های عاجز زندگی بدون عشق
و سراب خاطرهها و روزمرگی لرزان
بیرون ببرم
آخر میدانی
جویباریست که به ابدیت میریزد
همیشه و به هر شکلی به راه خود خواهد رفت
چیزی توان توقف آن را ندارد
عشق را میگویم
عشق...
عشق نام دیگر توست.
"منبع: اینترنت"
------------------------------------
دفتر عشق:
پیراهنت را رو به باد بگذار، این چشمها آفتاب نگاهت را کم دارد...
همهی مداد رنگیها مشغول بودند
به جز مداد سفید
هیچ کسی به او کار نمیداد
همه می گفتند: "تو به هیچ دردی نمیخوری...!"
یک شب که مداد رنگیها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند
مداد سفید تا صبح کار کرد
ماه کشید...
مهتاب کشید...
و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچکتر شد
صبح توی جعبهی مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد.
------------------------------------------------------
دفتر عشق:
شامگاهان تا معبد نگاهت راهی نمانده بود... افسوس زمین باز هم چرخید.
بُگذار زمانــه از حِسادت بـترکـد
انگــشتان مـن چــه بــه انـگشـتان تــو مـی آیند...
"منبع: اینترنت"


اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد
کشیدهایم در آغوش ، آرزوی ترا
به عطر و آینه آغشته میکنم
هر روز
چقدر پنجرهات
برای سر زدن یک نسیم جا دارد؟
"منبع: اینترنت"
ساده نگذر !
نگاهت را کوک کنـ
شایــد ...
کسے راز دلتـ را پیدا کــرد٬
و با خیسے چشمانتــ همـ آغوشے کـــرد.
"منبع: اینترنت"

سلام ؛ حال من خوب است
ملالی نیست جز گم شدنگاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند . . .
بااین همه اگر عمری باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
کهنه دل کسی در سینه بلرزد
و نه این دل نا ماندگار بی درمانم . . .
تایادم نرفته است بنویسم:
دیشب در حوالی خواب هایم ، سال پر بارانیبود . . .
خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم
دعا کردم کهبیایی
با من کنار پنجره بمانی ، باران ببارد
اما دریغ کهرفتن ، راز غریب این زندگیست
رفتی پیش از آن که باران ببارد . . .
میدانم ، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است !
انگار کهتعبیر همه رفتن ها ، هرگز باز نیامدن است
بی پرده بگویمت :
میخواهم تنها بمانم
در را پشت سرت ببند
بی قرارم ، می خواهمبروم ، می خواهم بمانم ؟!
هذیان می گویم ! نمی دانم . . .
نهعزیزم ، نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد ، بی کنایه و ابهام
پساز نو می نویسم:
سلام! حال من خوب است
اما تو باور نکن
. . .
شاعر: ناشناس
با اقتباس از شعر سید علی صالحی
--------------------------------------------------
+ شعر سید علی صالحی را اینجا بخوانید.
این همه حسود بودم و نمی دانستم؟!؟
به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد
به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت میکنند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد
به همه شان حسادت میکنم
من آنقدر عاشقم که به طبیعت بدبینم
طبیعت پر از نفس های آدمهاست
که مرا وادار میکند حسادت کنم
به تو و رویای نداشته ام.......
چقدر خوشحـال بود شیطــان، وقتی سیب را چیدم؛
گمان می کرد فریب داده است مرا؛
نمی دانست
تو پرسیده بودی:
مرا بیشتر دوست داری
یا ماندن در بهشـــت را....