به من بیاموز چگونه عطر به گل سرخش باز می گردد

به من بیاموز چگونه عطر به گل سرخش باز می گردد

به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخش بازمی‌گردد
تا من به تو بازگردم...
مادر
به من بیاموز
چگونه خاکستر، دوباره اخگر می‌شود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخش‌ها، ابر
و چگونه برگ‌های پاییز دوباره به شاخه‌ها بازمی‌گردد
تا من به تو بازگردم مادر...

غاده السمان

منم آن زنی که تمام کشتی ها..

منم آن زنی که تمام کشتی ها..

منم آن زنی که تمام کشتی‌ها
در او غرق گشته و تنهایش گذاشتند
و آنگاه که هیچ بادبانی
جز بالهایش برای او نمانده بود
آموخت که چگونه از زن بودن رها شود
و به پرنده‌ی دریایی تبدیل شود... 

غاده السمان

جهان پیشینم را انکار می کنم

 

جهان پیشینم را انکار می‌کنم،
جهان تازه‌ام را دوست نمی‌دارم...
پس گریزگاه کجاست!
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟
غاده السمان 

در سرزمین من خار نکار

در سرزمین من خار نکار

در سرزمین من
خار نكار
شاید فردا پابرهنه
به دیدارم بیایی ...

غاده السمان

زندگی ما همین است

بیروت75

زندگی ما همین است:
دزدکی زندگی می‌کنیم،
دزدکی یاد می‌گیریم،
دزدکی کتاب می‌خوانیم،
دزدکی دل می‌بازیم،
دزدکی شعر می‌نویسیم
و دزدکی می‌میریم.

غاده السمان

برایم بنویس زیرا همه ی گلهای سرخی

برایم بنویس زیر همه ی گلهای سرخی

برایم بنویس
زیرا همه ی گلهای سرخی
که به من هدیه کردی
در گلدان بلورین خود پژمرده اند
و تنها گلهای سرخ اشعارت،
که برایم سرودی
هنوز سر زنده اند
از همه ی گلهای جهان و همه ‌ی زمان ها
تنها بوی عطر،
در اشعار باقی می ماند...!
غاده السمان

اگر میدانستی چقدر دوستت دارم

اگر میدانستی چقدر دوستت دارم

اگر می دانستی چقدر دوستت دارم
لبانت به تبسم بدل میشدند و
چشمانت به سپیده دم ...

غاده السمان

تمام چیز هایی که دوست دارم

تمام چیزی هایی که دوست دارم

تمام چیزهایی که دوست میدارم ،

از آن من نیست‌ ...
دریا از آن من نیست
پاییز از آن من نیست
عشقت از آن من نیست
تنها زخمم ،
از آنِ من است ...

غاده السمان ...

 

خیره شدن در چشمان تو

هنوز خیره شدن در چشمان تو
شبیه لذت بردن از شمردن ستاره
در یک شب صحرای یست
و هنوز اسم تو تنها اسمی است
در زندگی من
که هیچ کسی نمی تواند چیزی در موردش بگوید
هنوز یادم می آید
رود... رود... غار... غار... و زخم... زخم
و به خوبی بوی دستانت را به یاد دارم
چوب آبنوس و ادویه ی عربی پنهان
که بویش شبها از کشتی هایی می آید
که به سوی نا شناخته ها می روند
اگر حنجره ام غاری از یخ نبود
به تو حرفی تازه می گفتم

"غاده السمان"

در بند کردن رنگین‌کمان

به تو تکیه کرده‌ام
و از درخت تنت
شاخه‌های مهربانی مرا دربر گرفته‌اند
 
مباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم! گواهی می دهم بر ترسهایم
 
دوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطه‌ای واحد، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگین‌کمان

از آنرو که براستی دوستت دارم
ما، در همان رودخانه، دیگربار
آب‌بازی خواهیم کرد در بند کردن لحظه‌ی هراسها
 
تو سهل و ممتنعی
چون چشمه‌ که به دست نمی آیی
مگر آنگاه که روان شودسهل و ممتنع

برای تو چونان صدف می گشایم
و رویاهای تو با من به لقاح می نشینند
و مروارید سیاه و بی‌تای تو را بارور می شوم

ما باید که پرواز کنیم چون دو خط موازی
با هم، که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
و عشق، همین است عشق دو خط موازی


"غاده‌ السمان"