من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

من امشب
تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه ی فرداست
وجودم
از تمنّای تو ..!
سرشار است
زمان
در بستر شب ، خواب و بیدار است
هوا آرام ،
شب خاموش ،
راه آسمان ها باز
خیالم ..
چون کبوترهای وحشی می کند پرواز ...!!!

فریدون مشیری

هر روز میپرسی که :آیا دوستم داری؟

هر روز می پرسی که آیا دوستم داری یا نه؟

هر روز می پرسی که : آیا دوستم داری ؟
من ، جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم
تو در نگاه من ، چه می خوانی ، نمی دانم
اما به جای من ، تو پاسخ می دهی : آری !
ما هر دو می دانیم
چشم و زبان ، پنهان و پیدا ، رازگویانند
وآنها که دل به یکدیگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند
ننوشته می خوانند
من « دوست دارم» را
پیوسته ، در چشم تو می خوانم
نا گفته ، می دانم
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری
قلب من و چشم تو می گوید به من : آری
«فریدون مشیری»

خورشید آرزو

بگـــذار سر به سینه من تا که بشنوی

آهــنگ اشتیــاق دلی دردمند را

شایــد که بیش از این نپسندی به کار عـشق

آزار این رمیده ی سر در کمند را

 

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست؟

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عـمریست در هوای تو از آشیان جداست

 

دلــتنگم آنچنان که اگر بینمت به کام

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جــاودانه بمانی کنار من

ای نازنین که هـیــچ وفا نیست با منت

 

تو آسمــان آبــی و آرام و روشنی

من چون کبوتری که پـَـرَم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

با اشکِ شرمِ خویش بریزم به پای تو

 

بگـذار تا ببوسمت ای نــوشخند صبح

بگـذار تا بنوشمت ای چـشمـه ی شـراب

بیمارِ خنده های توام بیشتر بخـند

خورشیدِ آرزوی منی گــرمتر بتاب

 

 

 «فریدون مشیری»

مجنون ولیلی

شنیدم مصرعی شیوا,

که شیرین بود مضمونش!

منم مجنون آن لیلا که 

صدلیلاست مجنونش!

غم عشق تورانازم، 

چنان درسینه رخت افکند

که غم های دگررا کرد

از این خانه بیرونش

فريدون_مشيرى

دلم زنده به عشق است

 

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم او همه من، من همه اویم

*فریدون مشیری*