چشم های تو...

چشم های تو ...
خواه در زندان به دیدارم بیایی خواه در مریض خانه
چشم های تو همواره در آفتابند
آنسان که کشتزاران اطراف آنتالیا
در صبحگاهان اواخر ماه مِی

چشم های تو ...
بارها در برابرم گریستند
خالی شدند
چونان چشم های درشت کودکی شش ماهه
اما یک روز هم بی آفتاب نماندند

چشم های تو ...
بگذار خمار آلوده و خوشبخت بنگرند، چشم های تو
و تا جایی که در می یابند،
دلبستگی انسان ها را به دنیا ببینند
که چگونه افسانه ای می شوند و زبان به زبان می چرخند.

چشم های تو ...
بلوط زاران "بورصه" اند در پاییز
برگ های درختانند بعد از باران تابستان
و "استانبول" اند ـ در هر فصل و هر ساعت ـ

چشم های تو ...
گل من! روزی خواهد رسید
روزی خواهد رسید که
انسان های برادر
با چشم های تو همدیگر را خواهند نگریست
با چشم های تو خواهند نگریست ...

گل من

گل من! روزی خواهد رسید
روزی خواهد رسید که
انسان های برادر
با چشم های تو همدیگر را خواهند نگریست
با چشم های تو خواهند نگریست …

پرواز

بال به بال شراره های سبز در بیکران ها

به پرواز در می آیم

چشمان تو چون تغییر مداوم ماده

هر روز پاره ای از رازش را می نماید

اما هرگز تن به تسلیمی تمام نمیدهد



آزادی

آنها دشمنان امیدند، عشق من
دشمنان آب روان
و درخت پر شکوفه
دشمنان زندگی در تاب و تب
آنها بر چسب مرگ بر خود دارند
دندان‌های پوسیده و گوشتی فاسد
بزودی می‌میرند و برای همیشه می‌روند

آری عشق من
آزادی
نغمه خوان
در جامه‌ی نوروزی
بازو گشاده می‌آید
آزادی در این کشور

روشنایی پیش می آید (اسارت)

روشنایی پیش می آید

و مرا در بر میگیرد

دنیا زیباست

و دستانم از اشتیاق سرشار

نگاه از درختان برنمی گیرم

که سبزند و بار آرزو دارند

راه آفتاب از لابه لای دیوار ها می گذرد

...

پشت پنجره ی درمانگاه نشسته ام

بوی دارو رخت بربسته

میخک ها جایی شکفته اند

می دانم

اسارت مسئله ای نیست

ببین! مساله این است که تسلیم نشوی

1948 درمانگاه زندان

به تو اندیشیدن زیباست

 

به تو اندیشیدن زیباست و
امید بخش
همچون گوش سپردن به خوشترین ترانه ها
بازیباترین صداهای روی زمین
ولی دیگر
امید برایم کفایت نمی کند
زین پس نمی خواهم گوش به ترانه بسپارم
می خواهم خود ترانه بخوانم

ناظم حکمت

تو با چشمان سبزت

 

تو با چشمان سبزت
در زیر آفتاب خواهی خوابید
من
خمیده بر رویت
همچون نظاره‌ی سهمناک‌ترین حادثه کائنات
به تماشایت خواهم نشست

ناظم حکمت

چنان یک کودک گریه کردم

گریه کودکانه

چنان یک كودک گریه كردم؛
‏همان‌گونه خالى،
‏همان‌طور بى معنى و بى‌دلیل.
‏زیرا كه من؛
‏خیلى به ناحق از تو دور هستم...!

ناظم حکمت

امشب هم نشد فردا شب می افتم زندان(شامگاه)

امشب هم نشد
فردا
شب
می‌افتم زندان
برگی از برگی نمی‌جنبد در درونم
چون خوابی طولانی
آرام
و آسوده است
درونم...
درونم
آرام
آسوده:
چون نوزادی
که چشم در
آسمان آبی رنگ می‌دوزد.
دیروز
من
به میدان شهر رفتم
و به آنان گفتم:
«نکشید برادرانمان را
نکشید ما را»

امشب هم نشد
فردا
شب
می‌افتم زندان...
برگی از برگی نمی‌جنبد در درونم
در خیال دریا
آرام به خواب می‌روم

ژوئن ١٩۳۰

ناظم حکمت | ترجمه‌ی احمد پوری

بارها پرسیده اند

خوشبختی

بارها پرسیده بودند
بزرگ شدی میخواهی چکاره شوی؟
ما هیچوقت نگفتیم" خوشبخت "
بچه بودیم دیگر،عقلمان نمیرسید...

ناظم حکمت

دلم برای خودم تنگ شده

دلم برای خودم تنگ شده

دلم برای خودم تنگ شده
کاش سرم را بردارم
و برای هفته ای در گنجه ای بگذارم و قفل کنم
در تاریکی یک گنجه خالی ...
روی شانه هایم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفته ای در سایه اش آرام گیرم...

ناظم حکمت

فقط برای بوسیدن دست تو

ســرم را نــه ظلــم مــی تــواند خــم کنــد،

 

نــه مــرگ،
نــه تــرس!
ســرم فقــط بــرای بــوسیــدن دســت‌هــای تــو
خــم مــی شــود ...

"ناظم حکمت"

دل بستن به تو..

خوردن یک سیب رسیده‌ی سفید
در یک روز شفاف و
روشن زمستانی


محبوب من!
دل بستن به تو
مثل شادمانی نفس کشیدن است
در یک درختزار پوشیده از برف!

"ناظم حکمت"

زندگی یعنی امید وار بودن

زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من !
زندگی
مشغله‌ای جدی است
درست مثل دوست داشتن تو …

"ناظم حکمت"

چه زيباست انديشيدن به تو

چه زیباست اندیشیدن به تو

در میان اخبار مرگ و پیروزی

در زندان

زمانی که از مرز چهل سالگی می‌گذرم

چه زیباست اندیشیدن به تو

به دستانت روی پارچه آبی

به موهایت نرم و ابریشم گون

چون خاک دلداده‌ام استانبول...

شوق دوست داشتنت

چون من دیگری در درونم...

عطر برگهای شمعدانی بر سرانگشتانم

آرامشی آفتابی

و نیاز تن

چون تاریکی ژرف و گرم

شکافته با خطوط سرخ و روشن...

چه زیباست اندیشیدن به تو

نوشتن در باره تو

به پشت خوابیدن در زندان و به خاطر آوردن تو؛

آنچه را که آن روز در آنجا گفتی

نه خود واژه هایت

بلکه عطر دنیای آن روزهایت ...

چه زیباست اندیشیدن به تو

باید از چوب

_ جعبه ای

_ حلقه ای

چیزی برایت بسازم

و سه متر ابریشم نرم برایت ببافم

آنگاه بالا بپرم

از میله های پنجره آویزان شوم

و آنچه را که برایت می‌نویسم

به آبی زلال آزادی فریاد زنم...

چه زیباست اندیشیدن به تو

در میان اخبار مرگ و پیروزی

زمانی که از مرز چهل سالگی میگذرم ...

 

"ناظم حکمت"

کتاب تو را دوست دارم چون نان و نمک، ترجمه احمد پوری

--------------------

دفتر عشق:

آنی که قرار با تو باشد ما را / مجلس چو بهار با تو باشد ما را

هر چند بسی به گرد سر برگردم / آخر سر و کار با تو باشد ما را

"سنایی"

----------------------



درباره شاعر:

ناظم حکمت 1901-1963، شاعر نوپرداز و نمایشنامه نویس آزادیخواه ترکیه

---------------------

زندگی نامه کامل شاعر در ادامه مطلب:

ادامه نوشته

تو را دوست دارم

تو را دوست دارم
چون نان و نمک
چون لبان گر گرفته از تب
که نیمه شبان در التهاب قطره ای آب
بر شیر آبی بچسبد!
تو را دوست دارم
چون دقایق شک ّ
انتظار و دل واپسی
هنگام گشودن بسته ای بزرگ
که از درون آن بی خبری!
تو را دوست دارم
چون اولین سفر با هواپیما
بر فراز اقیانوس
چون هیاهوی درونم
لرزش دل و دستم
در آستانه دیداری در استانبول!
تو را دوست دارم چون گفتن: "شکر خدا زنده‌ام"

"ناظم حکمت"

--------------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا / وز خرمن عشق خوشه‌ای نیست مرا

گر بگریزم ز صحبت نااهلان / کمتر باشد که گوشه‌ای نیست مرا

"سنایی"

--------------------

پ.ن: گاهی از یک شعر ترجمه های مختلفی وجود دارد که هر کدام شیرینی، نقاط قوت و یا ضعف خودش را دارد. این شعر تلفیقی بود از ترجمه آقای احمد پوری و یک ترجمه دیگر که من در دست داشتم.

خود را زيبا کن...

لباسی را که در نخستین دیدارمان به تن داشتی بپوش

 

خود را زیبا کن

بر موهایت اطلسی بزن

آن را که در نامه فرستاده بودم

و پیشانی باز و سفید و بوسه خواهت را بلند کن

امروز ، نه ملال نه اندوه

امروز محبوب ناظم حکمت باید که زیبا باشد

چونان پرچم انقلاب

 

"ناظم حکمت"

اندیشیدن به تو زیباست

اندیشیدن به تو زیباست

و امید بخش

چون گوش سپردن به زیباترین صدا در دنیا

زمانی که زیباترین ترانه ها را می‌خواند

اما امید برایم بس نیست

دیگر نمی‌خواهم گوش دهم

می خواهم خود نغمه سر دهم ...

 

"ناظم حکمت"

زیباترین دریا

زیباترین دریا
دریایى است که هنوز در آن نرانده‏ایم
زیباترین کودک
هنوز شیرخواره است
زیباترین روز
هنوز فرا نرسیده است
و زیباتر سخنى که می‌‏خواهم با تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نیامده است


"ناظم حکمت"

----------------------------------

 

دفتر عشق:

 

آنقدر بر شیشه های بخار گرفته شهر

حرف اول نام تو را نوشته ام

دیگر مردم شهر میدانند

نام زیبای تو با کدام حرف شروع می شود!

 

"منبع: اینترنت"