گل من
گل من! روزی خواهد رسید
روزی خواهد رسید که
انسان های برادر
با چشم های تو همدیگر را خواهند نگریست
با چشم های تو خواهند نگریست …
گل من! روزی خواهد رسید
روزی خواهد رسید که
انسان های برادر
با چشم های تو همدیگر را خواهند نگریست
با چشم های تو خواهند نگریست …
بال به بال شراره های سبز در بیکران ها
به پرواز در می آیم
چشمان تو چون تغییر مداوم ماده
هر روز پاره ای از رازش را می نماید
اما هرگز تن به تسلیمی تمام نمیدهد
آنها دشمنان امیدند، عشق من
دشمنان آب روان
و درخت پر شکوفه
دشمنان زندگی در تاب و تب
آنها بر چسب مرگ بر خود دارند
دندانهای پوسیده و گوشتی فاسد
بزودی میمیرند و برای همیشه میروند
آری عشق من
آزادی
نغمه خوان
در جامهی نوروزی
بازو گشاده میآید
آزادی در این کشور
روشنایی پیش می آید
و مرا در بر میگیرد
دنیا زیباست
و دستانم از اشتیاق سرشار
نگاه از درختان برنمی گیرم
که سبزند و بار آرزو دارند
راه آفتاب از لابه لای دیوار ها می گذرد
...
پشت پنجره ی درمانگاه نشسته ام
بوی دارو رخت بربسته
میخک ها جایی شکفته اند
می دانم
اسارت مسئله ای نیست
ببین! مساله این است که تسلیم نشوی
1948 درمانگاه زندان
به تو اندیشیدن زیباست و
امید بخش
همچون گوش سپردن به خوشترین ترانه ها
بازیباترین صداهای روی زمین
ولی دیگر
امید برایم کفایت نمی کند
زین پس نمی خواهم گوش به ترانه بسپارم
می خواهم خود ترانه بخوانم
ناظم حکمت
تو با چشمان سبزت
در زیر آفتاب خواهی خوابید
من
خمیده بر رویت
همچون نظارهی سهمناکترین حادثه کائنات
به تماشایت خواهم نشست
ناظم حکمت
چنان یک كودک گریه كردم؛
همانگونه خالى،
همانطور بى معنى و بىدلیل.
زیرا كه من؛
خیلى به ناحق از تو دور هستم...!
ناظم حکمت
امشب هم نشد
فردا
شب
میافتم زندان
برگی از برگی نمیجنبد در درونم
چون خوابی طولانی
آرام
و آسوده است
درونم...
درونم
آرام
آسوده:
چون نوزادی
که چشم در
آسمان آبی رنگ میدوزد.
دیروز
من
به میدان شهر رفتم
و به آنان گفتم:
«نکشید برادرانمان را
نکشید ما را»
امشب هم نشد
فردا
شب
میافتم زندان...
برگی از برگی نمیجنبد در درونم
در خیال دریا
آرام به خواب میروم
ژوئن ١٩۳۰
ناظم حکمت | ترجمهی احمد پوری
بارها پرسیده بودند
بزرگ شدی میخواهی چکاره شوی؟
ما هیچوقت نگفتیم" خوشبخت "
بچه بودیم دیگر،عقلمان نمیرسید...
ناظم حکمت
دلم برای خودم تنگ شده
کاش سرم را بردارم
و برای هفته ای در گنجه ای بگذارم و قفل کنم
در تاریکی یک گنجه خالی ...
روی شانه هایم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفته ای در سایه اش آرام گیرم...
ناظم حکمت
نــه مــرگ،
نــه تــرس!
ســرم فقــط بــرای بــوسیــدن دســتهــای تــو
خــم مــی شــود ...
"ناظم حکمت"
خوردن یک سیب رسیدهی سفید
در یک روز شفاف و
روشن زمستانی
محبوب من!
دل بستن به تو
مثل شادمانی نفس کشیدن است
در یک درختزار پوشیده از برف!
"ناظم حکمت"
خود را زیبا کن
بر موهایت اطلسی بزن
آن را که در نامه فرستاده بودم
و پیشانی باز و سفید و بوسه خواهت را بلند کن
امروز ، نه ملال نه اندوه
امروز محبوب ناظم حکمت باید که زیبا باشد
چونان پرچم انقلاب
"ناظم حکمت"
اندیشیدن به تو زیباست
و امید بخش
چون گوش سپردن به زیباترین صدا در دنیا
زمانی که زیباترین ترانه ها را میخواند
اما امید برایم بس نیست
دیگر نمیخواهم گوش دهم
می خواهم خود نغمه سر دهم ...
"ناظم حکمت"
زیباترین دریا
دریایى است که هنوز در آن نراندهایم
زیباترین کودک
هنوز شیرخواره است
زیباترین روز
هنوز فرا نرسیده است
و زیباتر سخنى که میخواهم با تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نیامده است
"ناظم حکمت"
----------------------------------
دفتر عشق:
آنقدر بر شیشه های بخار گرفته شهر
حرف اول نام تو را نوشته ام
دیگر مردم شهر میدانند
نام زیبای تو با کدام حرف شروع می شود!
"منبع: اینترنت"