تو را دوست نمی دارم

تو را دوست نمی دارم
گرچه گلی در نظر آیی
یا یاقوت زردی
یا میخکی
که آتش، آنها را به کشتن خواهد داد.

تو را دوست می دارم
چونان حقایق تاریک
که دوست داشتنی هستند.
من
حقیقت تو را دوست می دارم
اگر گیاهی باشی که هیچگاه شکوفه نداده است.
باز
دوستت می دارم
حقیقت مطلق تو را
و عشقی را که از تو
در بدنم زندگی می کند.

دوستت می دارم، بی‌آنکه بدانم چرا؟
یا چه زمانی- در کجا؟
تو را بی عقده و غرور
تو را آشکارا دوست می دارم.

ما به هم نزدیکیم
به قدری نزدیک که دستان تو بر سینه ام
همان دستان من است
به قدری که بستن چشمان تو
همان به خواب رفتن من است.

 

"پابلو نرودا"

تو می آیی

تو می آیی
چونان نسیمی که از دل کوه.
تو می آیی
چونان رودی که از بطن سطحی برف آگین
و گیسوانت آرایش خورشید را شرمگین می کنند
آنگاه که در من تکرار می شوی.

نور کوتاپوس 
به تمامی
از میان بازوان تو سرریز می شود
بازوانی که رود، ناخنکش خواهد زد
با قطره هایی که به پیراهنت خواهد پاشید.

چندان که قصدت می کنم
سرشانه هایت چونان یکی شمشیر
چه بی رحمانه می درخشند
به بستری که خواهی خفت
به مسلخی که خواهم مرد.

 

"پابلو نرودا"

دوستت دارم و دوستت ندارم

این را بدان که من دوستت دارم و دوستت ندارم

 

چرا که زندگانی را دو چهره است،
کلام، بالی ست از سکوت،
و آتش را نیمه ای ست از سرما.

 

دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم،
تا بی کرانگی را از سر گیرم،
و هرگز از دوست داشتنت باز نایستم:
چنین است که من هنوز دوستت نمی دارم.

دوستت دارم و دوستت ندارم آن چنان که گویی
کلیدهای نیک بختی و سرنوشتی نامعلوم،
در دست های من باشد.

برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگانی هست،
چنین است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم
و دوستت ندارم به آن هنگام که دوستت دارم.

"پابلو نرودا"

آنگاه که در آستان مرگم

آنگاه که در آستان مرگم

دست هایت را بر روی چشم هایم بگذار.

آنگاه که در آستان مرگم

بگذار گندم دست هایت

طراوت شان را یک بار دیگر

بر فراز من پرواز دهند

بگذار لطافتی را که به تفسیر سرنوشتم انجامید، احساس کنم

آنگاه که در آستان مرگم.

 

می خواهم وقتی که می میرم، باز هم زندگی کنی

می خواهم گوش هایت باز هم صدای باد را بشنوند

می خواهم به واسطه ات

عطر خوش دریا را که هر دو دوست می داشتیم استشمام کنم

و به قدم زدن به ساحلی که در آن گام برمی داشتیم

ادامه دهم.

 

تا با تو زنده باشم

تا در تو زنده باشم

می خواهم هر آنچه را دوست می داشتم، زندگی کنی

و تویی آنکه بیش از هر چیز

دوست می داشتم.

 

"پابلو نرودا"

تنها عشق تو ...

درحال مرگ

همچنان که سرما در بَرَم می گرفت

دانستم که از تمام زندگی، تنها تو را،

تنها تو را پشت سر، جا گذاشته ام

دهانت روز و شبم

و پوستت یک جمهوری

که دولتِ بوسه های من، بنیانش نهاد.

در حال مرگ، کتاب ها و قلم ها

چونان گنجینه هایی بودند که بی تابانه پایان می گرفتند

و آن خانه ای که ما

من و تو، دستادستِ هم ساخته بودیم

از میانه رفت و هر چیزی رنگ نابودی گرفت

مگر چشمانِ تو

تنها نگاه توست در برابر این همه پوچی

تنها تلألو توست در برابر این همه خاموشی

و تنها عشق توست که سایه ها را در پشت نگه می دارد.

 

"پابلو نرودا"

سرانگشتانت شکوفه می دهند

سرانگشتانت شکوفه می دهند
تا من ببویمشان
و دست هایت به لب هایم آب
تا زنده بمانم
چون مادری به کودک خویش.
آه انگشتانت
آنها حتی قلب مرا شخم زده اند
و اکنون قلبی سوخته ام
آنگاه که تو
حجم خالی آغوشم را پر می کنی
قلبی سوخته
در کوزه آبی که تو می نوشانی ام.

 

"پابلو نرودا"

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . .. .،

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .


امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن

 

"پابلو نرودا"

ترجمه از: احمد شاملو

وقتی تو می خوانی مرا

 

 

وقتی تو میخوانی مرا وقتی تو آوازم می کنی

 صدایت  لایه ای از دانه روز برمی دارد

 و پرندگان زمستانی  هم آوایت می شوند.

 گوش دریا  پر است از زنگ و زنجیر و زنجره

 از موج و اوج و حضیض  و من  پرم

از تو  وقتی تو آوازم می کنی.

    "پابلو نرودا"

وقتی تو اوازم میکنی

وقتی تو می خوانی مرا

 

 

وقتی تو آوازم می کنی

صدایت

لایه ای از دانه روز برمی دارد

و پرندگان زمستانی

هم آوایت می شوند.

 

گوش دریا

پر است از زنگ و زنجیر و زنجره

از موج و اوج و حضیض

و من

پرم از تو

وقتی تو آوازم می کنی.

 

"پابلو نرودا"