به کنارت می نشینم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو این چُنین آرام به خواب میروم ،
کیستی که من ،
اینگونه به جد
در دیار رویاهای خویش
باتو درنگ میکنم ؟؟...!!!
احمد شاملو
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو این چُنین آرام به خواب میروم ،
کیستی که من ،
اینگونه به جد
در دیار رویاهای خویش
باتو درنگ میکنم ؟؟...!!!
احمد شاملو
هزار معبد به یکی شهر...
بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.
چندان دخیل مبند که بخشکانیام از شرم ِ ناتوانی خویش:
درخت ِ معجزه نیستم
تنها یکی درختام
نوجی در آبکندی،
و جز اینام هنری نیست
که آشیان ِ تو باشم،
تختت و تابوتت ...
"احمدشاملو"
از دفتر: حدیث بیقراری ماهان
با من از روشنی حرف می زنی
و از انسان که خویشاوند همه خداهاست
با تو من دیگر در سحر رویاهایم تنها نیستم.
"احمد شاملو"
ساده است نوازش سگي ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زير غلتکي ميرود
و گفتن که سگ من نبود
ساده است ستايش گلي
چيدنش و از ياد بردن
که گلدان را آب بايد داد
ساده است بهره جويي از انساني
دوست داشتنش،
بي احساس عشقي
او را به خود وانهادن و گفتن
که ديگر نميشناسمش
ساده است لغزشهاي خود را شناختن
با ديگران زيستن
به حساب ايشان
و گفتن که من اين چنينم
ساده است که چگونه ميزي
باري زيستن سخت ساده است
و پيچيده نيز هم
مارگوت بیگل
ترجمه احمد شاملو
دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دوستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است.-
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئی
که صبحگا هان
به هوای پاک
گشوده می شود،
وطراوت شمعدانی ها
در پاشویه حوض.
***
چشمه ئی،
پروانه ئی، وگلی کوچک
از شادی
سر شارش می کند
و یاس معصو مانه
از اندوهی
گران بارش:
این که بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.
چندان که بگویم
«ـ امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به
دریاچه ئی
و بودا
که به نیروانا.
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد
چنان چون دریاچه ئی
که سنگی را
ونیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
آیدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان
که،چون نظری از وی باز گرفتم
درپیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او گزیر نیست.
احمد شاملو
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست ؟ ــ
شب و
رود ِ بی انحنای ستاره گان
که سرد می گذرد .
و سوگواران ِ دراز گیسو
بر دو جانب ِ رود
یاد آورد ِ کدام خاطره را
با قصیده ی نفس گیر ِ غوکان
تعزیتی می کنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای هم آواز ِ دوازده گلوله
سوراخ
می شود ؟
اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست ؟
احمد شاملو
بی سببی
نیستی.
به راستی
صلت ِ کدام قصیده ای
ای غزل ؟
ستاره باران ِ جواب ِ کدام سلامی به آفتاب
از دریچه تاریک ؟
کلام از نگاه ِ تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
پس پشت مردمکان ات
فریاد کدام زندانی ست
که آزادی را
به لبان ِ بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟ ــ
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار ِ آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!
و دلت
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی!
احمد شاملو
همه لرزش ِ دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد ،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق ، آی عشق
چهره ی آبی ات پیدا نیست.
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور ِ شعله
بر سرمای درون.
آی عشق ، آی عشق
چهره ی سُرخ ات پیدا نیست.
غبار ِ تیره ی تسکینی
بر حضور ِ وَهن
و دنج ِ رهایی
بر گریز ِ حضور،
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق ، آی عشق
رنگ ِ آشنایت پیدا نیست.
احمد شاملو
احمد شاملو
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...
از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
دشنه ئی کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است .
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد…
پریا
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج شبگیر می اومد…
” – پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ “
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
احمد شاملو
سکوت آب
می تواند خشکی باشد و فریاد عطش؛
سکوت گندم
می تواند گرسنه گی باشد و غریو پیروزمند قحط؛
هم چنان که سکوت آفتاب
ظلمات است-
اما "سکوت آدمی"
فقدان جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!
"احمد شاملو"
شادیِ تو بی رحم است و بزرگوار،
نفس ات در دست هایِ خالیِ من
ترانه و سبزی است.
من برمی خیزم!
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل می زنم
آینه ئی برابرِ آینه ات مـی گذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم!
"احمد شاملو"
------------------------------------------
(شعر کامل در ادامه مطلب)
بر شرب بی پولک شب
شرابه های بی دریغ باران...
در کنار ما بیگانه ئی نیست
در کنار ما
آشنائی نیست
خانه خاموش است و بر شرب سیاه شب
شرابه های سیمین باران...
از: احمد شاملو
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند،
گوشی که صداها و شناسه
ها را در بیهوشیمان بشنود،
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم.
سنگ مي كشم بر دوش،
سنگ الفاظ
سنگ قوافي را.
و از عرقريزان غروب، كه شب را
در گود تاريكش
مي كند بيدار،
و قيراندود مي شود رنگ
در نابينائي تابوت،
و بي نفس مي ماند آهنگ
از هراس انفجار سكوت،
من كار مي كنم
كار مي كنم
كار
برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلمات مان ببیند
گوشی که
صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش،
روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که
در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوییم
"مارگوت بیکل"
ترجمه: احمد شاملو
چند بار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلامی مهرآمیز
نوازشی
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار
دام باز گستری
"مارگوت بیکل"
ترجمه: احمد شاملو
اول ژانویه
اول ژانویه
درهای سال باز می شود
همچون درهای زبان
بر قلمرو ناشناخته ها
دیشب با من به زبان آوردی:
فردا
باید نشانه یی اندیشید
دورنمایی ترسیم کرد
طرحی افکند
بر صفحه ی مضاعف روز و
کاغذ.
فردا می باید
دیگر باز
واقعیت این جهان را باز آفرید
*
. چشمان خود را دیر از هم گشودم
برای لحظه یی
احساس کردم
آنچه را که آزتک ها احساس کردند
بر چکاد پرتگاه
بدان هنگام که باز گشت نامعلوم زمان را
از ورای رخنه های افق
در کمین نشسته بودند
* .
اما نه
باز گشته بود سال
خانه را به تمامی باز آکنده بود سال
و نگاه من آن را لمس می کرد.
زمان
بی آن که از ما یاری طلبد
کنار هم نهاده بود
میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست -
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست -
آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر
خویش پنجه در پنجه کنم
***
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود
***
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
نگاهت شکست ستمگری ست -
و چشمانت با من گفتند
که
فردا
روز دیگری ست.
"احمد شاملو"
دفتر: شبانه 2 ، از مجموعه: آیدا در آینه
------------------------------------------------------
دفتر عشق:
مرداب به رود گفت چه کردی که زلالی؟ گفت: گذشتم.
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که
دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند!
نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه
به خاطر سایهی بام کوچکش
به خاطر ترانهای کوچکتر از دستهای تو
نه به خاطر جنگلها، نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
نه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چپر
نه بخاطر همه انسانها -به خاطر نوزادِ دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا -به خاطر خانهی تو
به خاطر یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی ا ست
به خاطر آرزوی یک لحظهی من که پیشِ تو باشم
به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگِ من
و لب های بزرگ من بر گونههای بیگناه تو
به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای
به خاطر یک لبخند، هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی
به خاطر یک سرود
بخاطر یک قصه در سردترینِ شب ها، تاریکترینِ شبها .
به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ .
به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند
نه به خاطر شاهراههای دوردست
به خاطر ناودان، هنگامی که میبارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام
به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک
به خاطر تو...
...
"شاملو"
سال 1334
از مجموعه: هوای تازه
-----------------------------------------------------
موسیقی : النی کارایندرو . قطعه آداجیو . ابوا و ارکستر زهی
موسیقی فیلم "چشم اندازی در مه" (فیلمی از تئو آجلوپلوس)
دریافت کنید، فایل صوتی با صدای شاملو ، 1MB با فرمت wma
منبع ، با تشکر از کاوه
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم ...
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافتهام...
با لبانت برای همه لب ها سخن گفتهام
و دستهایت با دستان من آشناست.
"احمد شاملو"
و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود
اگر فریاد مرغ و سایهی علفم
در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم
خسته، خسته، از راهکوره های تردید می آیم
چون آینه یی از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقهی بازوهایت
نه چشمه های تنت
بی تو خاموشم ، شهری در شبم
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور می چشم
و شهر من بیدار می شود
با غلغله ها، تردیدها، تلاشها
و غلغله های مردد تلاشهایش
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو من شهری در شبم
ای آفتاب
و غروبت مرا می سوزاند
من به دنبال سحری سرگردان می گردم
تو سخن نمی گویی
من نمی شنوم
تو سکوت می کنی
من فریاد می زنم
با منی، با خود نیستم
و بی تو خود را نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد
نمی تواند تسکینم بدهد
اگر فریاد مرغ و سایهی علفم
این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام
حقیقت بزرگ است
و من کوچکم
با تو بیگانه ام
فریاد مرغ را بشنو
سایهی علف را با سایه ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن
بیگانهی من
مرا با خودت یکی کن
"احمد شاملو"
-------------
دفتر عشق:
ای در سر زلف تو پریشانیها / واندر لب لعلت شکر افشانیها
گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی / ای جان چه پشیمان که پشیمانیها
"مولانا"
-----------------
درباره شاعر:
احمد شاملو شاعر، نویسنده، پژوهشگر و مترجم
تولد: ۲۱ آذر ۱۳۰۴ – تهران ، وفات: ۲ مرداد ۱۳۷۹ - کرج
درباره احمد شاملو بیشتر بدانید: سایت جس جو
احمد شاملو
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ئی
دل بسته بودم.
***
شکوهی در جانم تنوره می کشد
گوئی از پاک ترین هوای کوهستان
لبالب
قدحی در کشیده ام.
در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی میکنم-
دیوانه
به تماشای من بیا!
"احمد شاملو"
دفتر: از مجموعه آیدا در آینه / وصل
------------------------------------------------------
دفتر عشق:
گستاخی خیالم را ببخش
که حتی
لحظه ای ...
یادت را رها نمیکند... !
"ناشناس"