برای آنچه که دوستش داری از جان باید بگذری

بــرای آنچــه کــه دوستــش داری،
از جــان بــایــد بگــذری!
بعــد،
مــی‌مــانــد زنــدگــی
و آنچــه کــه دوستــش داشتــی . . .

محمد شمس لنگرودی

نه نمی توانم فراموشت کنم

 

نه نمی توانم فراموشت کنم
زخم هایِ من
بی حضورِ تو از تسکین سرباز می زنند!

شمس لنگرودی

غمگین مشو عزیز دلم

غمگین مشو عزیز دلم
مثل هوا کنار توام
نه جای کسی را تنگ می کنم
نه کسی مرا می بیند
نه صدایم را می شنود
دوری مکن
تو نخواهی بود
من اگر نباشم.

شمس لنگرودی

انگور سیاهم

بی سر
خواب تو را می بینم
بی پر
به بام تو می پرم.
انگور سیاهم
به بوی دهان تو شراب می شوم.

 

"شمس لنگرودی"

می‌خواهم دوباره به دنیا بیایم

می‌خواهم دوباره به دنیا بیایم
بیرون در، تو منتظرم بوده باشی
و بی‌آنکه کسی بفهمد
جای بیداری و خواب را
به رسم خودمان درآریم
چه بود بیداری
که زندگی‌اش نام کرده بودند.

"شمس لنگرودی"

از کتاب: حکایت دریاست زندگی

 

نیامدی

صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تو نیامدی

گنجشک های منتظر
دور خانه ی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی

شعر از دلم به دهانم
از لب هایم به دلم پر کشید
تو نیامدی

آفتاب
از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی.

مه میداند
که باید برخیزد
و به خانه ی خود بیاید
در سینه ی من.

 

"شمس لنگرودی"

دوستت دارم

دوستــت دارم  

و عشق تو از نامم می تراود
مثل شیره ی تک درختی مجروح
در حیاط زیارتگاهی.

"شمس لنگرودی"

من فکر میکنم

من فکر میکنم

که پشت همه‌ی تاریکی‌ها

شفافیّت شیری رنگ حیات است

 

این راز را

از حفره‌ی ماه و

روزنه‌های ستارگان دریافته‌ام.

 

"شمس لنگرودی"

خواب شیرین

خوابی شیرین  که در انتظار تعبیرش نبودی،

بارانی  که دانه دانه تمیز می‌شود و روی گونه‌ی من می‌نشیند،

کاسه‌یی از صدف که فرشتگانش پاک کرده‌اند

تا از لبخندت پر شود.

 این جایی تو در آتش دست‌های من و تشنه و بی‌امان

می‌باری می‌باری و تسکینم می‌دهی.

 "شمس لنگرودی"

آسان است برای من

آسان است برای من
که خیابان ها را تا کنم
و در چمدانی بگذارم که صدای باران را به جز تو کسی نشنود
آسان است به درخت انار بگویم انارش را خود به خانه ی من آورد
آسان است آفتاب را سه شبانه روز بی آب و دانه رها کنم
و روز ضعیف شده را ببینم که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود
آسان است یک چهچه گنجشک را ببافم

و پیراهن خوابت کنم

 

آسان است برای من که به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه ی اولش برگردد
برای من آسان است به نرمی آبها سخن بگویم
و دل صخره را بشکافم
آسان است ناممکن ها را ممکن شوم
و زمین در گوشم بگوید: "بس کن رفیق"
اما
آسان نیست که معنی مرگ را بدانم
وقتی تو به زندگی آری گفته ای ...


"شمس لنگرودی"

دست های تو

دست های تو

تصمیم بود

باید می گرفتم

و دور می شدم.

 

"شمس لنگرودی"

سپیده دمان

دلم به بوی تو آغشته است

سپیده دمان

کلمات سرگردان بر می خیزند

خواب آلوده دهان مرا می جویند

تاز ازتو سخن بگویم

کجای جهان رفته ای

نشان قدم هایت

چون دان پرندگان

همه سویی ریخته است

باز نمی گردی می دانم

وشعر

چون گنجشک بخار آلودی

بر بام زمستانی

به پاره یخی

بدل خواهد شد

 

حکایت باران بی امان است

حکایتِ بارانِ بی امان است
این گونه که من
دوستت می‌دارم ...
 
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزاب‌ها
به بی‌راهه و راه‌ها تاختن
بی‌تاب ٬ بی‌قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن

حکایت بارانی بی‌قرار است
این گونه که من دوستت می‌دارم ...

"محمد شمس لنگرودی"
 

 

 

درباره شاعر:

محمد شمس لنگرودی (زاده ۲۶ آبان ۱۳۲۹) شاعر معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران است. او فرزند آیت‌الله جعفر شمس لنگرودی است که مدت ۲۵ سال امامت جمعه لنگرود را بر عهده داشت. وی استاد دانشگاه بوده و تاریخ هنر درس می‌دهد، و به همراه حافظ موسوی و شهاب مقربین مدیر انتشارات آهنگ دیگر می‌باشد.

شمس لنگرودی سرودن شعر را از دهه پنجاه آغاز کرد. نخستین دفتر شعرش رفتار تشنگی در ۱۳۵۵ منتشر شد، اما پس از انتشار مجموعه‌های «خاکستر و بانو» و «جشن ناپیدا» در اواسط دهه شصت به شهرت رسید. «پنجاه و سه ترانه عاشقانه» مجموعه اشعار پنجاه و سه سالگی اوست.

---------------------------------

گفتگو با شمس لنگرودی - بی بی سی:  اینجا

این شعرها که بوی سکوت می دهند

این شعرها که بوی سکوت می دهند

از غیبت لب های توست

کلمات

مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی

از معنا خالی شدند

و در انتظار مورچه هایند

توشه بار زمستانی شان را


در حفره ی تاریک خالی کنند-

اندوهی که سرازیر می شود

در سینه ی خاموش من.

 

محمد شمس لنگرودی

88/02/06

 برگرفته از کتاب: حکایت دریاست زندگی (گزینه اشعار) / نشر نیماژ

ماجرای مرا پایانی نبود

ماجرای مرا پایانی نبود

اگر عطر تو

از صندلی بر نمی‌خواست

دستم را نمی گرفت

و به خیابانم نمی‌برد.

 

"محمد شمس لنگرودی"