روشنایی پیش می آید (اسارت)

روشنایی پیش می آید

و مرا در بر میگیرد

دنیا زیباست

و دستانم از اشتیاق سرشار

نگاه از درختان برنمی گیرم

که سبزند و بار آرزو دارند

راه آفتاب از لابه لای دیوار ها می گذرد

...

پشت پنجره ی درمانگاه نشسته ام

بوی دارو رخت بربسته

میخک ها جایی شکفته اند

می دانم

اسارت مسئله ای نیست

ببین! مساله این است که تسلیم نشوی

1948 درمانگاه زندان

هی اقای پلیس

هی آقای پلیس!

 

که در شعرهای کودکی‌ام
مرد مهربانی بودی
تا مرا به آغوش مادرم برسانی
دلم گرفته بود که از خانه بیرون آمدم
و نمی‌دانستم
طبق تبصره‌های تازه‌ی قانون
وقتی که دلم می‌گیرد
باید کدام روسری‌ام را بپوشم

"راضیه بهرامی خشنود"

مال منی

اکنون که مال منی
رویایت را تنگاتنگ رویایم بخوابان
و به عشق و رنج و کار بگو که اکنون همه باید بخوابند...

 

"پابلو نرودا"

فریب چشم

بیا باز فریب بخوریم
تو فریب حرف های مرا و
من فریب نگاه تو را ...
مگر زندگی چه می خواهد به ما بدهد
که تو از من چشم برداری و
...من نگویم
که دوستت دارم

 

"شهاب مقربین"

بگو چیکار کنم؟

گو چکار کنم؟

 

با فلفلی که طعم فراق می دهد
با دردی که فصل را نمی شناسد
با خونی که بند نمی آید

بگو چکار کنم؟
وقتی شادی به دم بادبادکی بند است
و غم چو سنگی
مرا در سراشیب یک دره دنبال می کند
دلم شاخه شاتوتی
که باد
خونش را به در و دیوار پاشیده است

 

"غلامرضا بروسان"

حتی در خواب

می خواهم همه ی دنیا باشم

 

در آغوش تو

می خواهم همه ی دنیایم

آغوش تو باشد

آقای من!

دنیایم را از من نگیر.

@

همینجور که ساده نگاه کنی

یا اخمالو

حتا در خواب

گوشه های لبهات

می خندد

نگاهت می کنم نگاهت می کنم

و مست به خواب می روم.

@

می شود صدایت را

همیشه در خواب من

جا بگذاری؟

 

"عباس معروفی

مائده های زمینی

گهگاه به جست و جوی پاره ای از یادبودهای گذشته بر می خیزم تا شاید سرانجام سرگذشتی برای خویش بپردازم، اما خود را در آن میان بازنمی‌شناسم و زندگی ام از چهارچوب آن فراتر می رود. آنگاه چنین می پندارم که در لحظه ای هماره نوپا زندگی می کنم.  آنچه "در خود فرو رفتن" نام دارد، برای من اجباری تحمل ناپذیراست؛ دیگر مفهوم واژه ی تنهایی را در نمی یابم. با خویشتن خویش تنها بودن، یعنی دیگر کسی نبودن؛ و من پر از دیگرانم...

 

زیباترین خاطرات به چشمم جز خرده ریزی به جا مانده از خوشبختی نیست. کوچکترین قطره آب، حتی اگر دانه اشکی باشد، همین که دستم را تر کند، در نظرم به واقعیتی گرانبها بدل می گردد...

آه ناتانائیل! شادی ِ خود را آنگاه که جانت به رویش لبخند می زند، سیراب گردان و هوس عاشقانه ات را آنگاه که لبانت هنوز برای بوسیدن زیباست، و فشار آغوش شادمانه ات.

...

"آندره ژید"

 

برگرفته از کتاب: مائده های زمینی

هزار سال پیر تر شده ام

هزار سال پیرتر شده ام
نمی دانم بوسه تو مرا
هزار ساله کرد
یا زمین هزار بار بیشتر
به دور خورشید گشته است.

"
بیژن جلالی"

----------------------------------------------------

 یژن جلالی (زاده ۳۰ آبان ۱۳۰۶ تهران - درگذشت ۲۴ دی ۱۳۷۸)

بیستون عاشقی

تورا چه به فرهاد؟؟؟؟

 

یک فرهاد است و یک بیستون عاشقی

 

تو همین یک وجب دیوار فاصله را بردار