بود که بار دگر بشنوم صدای تو را؟
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دلربای تو را؟
ز بعد این همه تلخی که میکشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جانفزای تو را
کیام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزیِ چشمِ من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دلِ گرفتهی ما کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
ز روی خوب تو برخوردهام٬ خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی تو برنیامد از دستم
زمانه نیز چه بد میدهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفرهی نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلند قسم
که سایهی تو به سر میبرد وفای تو را
هوشنگ ابتهاج