تنهایی...

تنهایی
ذره ذره خودی نشان می‌دهد
وقتی تو آن قدر کم پیدایی که
سنگینی روزگارم را
مورچه‌ها به کول می‌کشند

 

 

و من تماشایشان می‌کنم.

 

 از: مهدیه لطیفی

او سه چیز را دوست داشت

او در این دنیا سه چیز را دوست داشت:                     

دعای شامگاهی؛

طاووس سفید؛                                                  

و نقشه رنگ پریده آمریکا.

و سه چیز را دوست نداشت:

گریه کودکان؛

مربای تمشک با چائی؛

و پرخاشجویی زنانه.

... و من همسر او بودم.

 

"آنا آخماتوا"

از مجموعه: شامگاه / ترجمه: احمد پوری"

حسادت

این همه حسود بودم و نمی دانستم؟!؟

به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد

به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت میکنند

به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد

به همه شان حسادت میکنم

من آنقدر عاشقم که به طبیعت بدبینم

طبیعت پر از نفس های آدمهاست

که مرا وادار می‌کند حسادت کنم

به تو و رویای نداشته ام.......

منبع

غزل زیبای حافظه آب، از ف.نظری

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

 

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

 

در قنوتم ز خدا «عقل» طلب می کردم

«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

 

نتوانست فراموش کند مستی را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

 

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب

ماه را می شود از حافظه‌ی آب گرفت؟!

 

"فاضل نظری"

در بند کردن رنگین‌کمان

به تو تکیه کرده‌ام
و از درخت تنت
شاخه‌های مهربانی مرا دربر گرفته‌اند
 
مباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم! گواهی می دهم بر ترسهایم
 
دوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطه‌ای واحد، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگین‌کمان

از آنرو که براستی دوستت دارم
ما، در همان رودخانه، دیگربار
آب‌بازی خواهیم کرد در بند کردن لحظه‌ی هراسها
 
تو سهل و ممتنعی
چون چشمه‌ که به دست نمی آیی
مگر آنگاه که روان شودسهل و ممتنع

برای تو چونان صدف می گشایم
و رویاهای تو با من به لقاح می نشینند
و مروارید سیاه و بی‌تای تو را بارور می شوم

ما باید که پرواز کنیم چون دو خط موازی
با هم، که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
و عشق، همین است عشق دو خط موازی


"غاده‌ السمان"

 

وقتی سیب را چیدم

چقدر خوشحـال بود شیطــان، وقتی سیب را چیدم؛
گمان می کرد فریب داده است مرا؛
نمی دانست
تو پرسیده بودی:
مرا بیشتر دوست داری
یا ماندن در بهشـــت را....