تو چهار فصل سرزمین منی

تو را دوست‌ می‌دارم‌

 

و با تو

دیگَرَم‌ به‌ بیداری‌ این‌ گستره‌ی‌ خاموش‌ُ آدمیانش‌ نیاز نیست!

چرا که‌ تو چهار فصل سرزمین‌ منی:

سردتر از زمستان سقّز،

گرم‌تر از تابستان‌ اهواز،

سبزتر از بهار لاهیجان،

و مطلّاتر از پاییزِ برگ‌افکن‌ چی‌چست!


"یغما گلرویی"

از مجموعه: اینجا ایران است و من تو را دوست می دارم

دفتر اول: من وارث تمام برده‌گان جهانم!

نه اینکه بی تو نخندم

نه اینکه بی تو نخندم 
نه، 
اما به خدا تمام این خنده های خام بی خیال 
به یک تبسم کوتاه دیدار چهارشنبه ها نمی ارزند 
به تبسم ساعت نه صبح 
یا دقیق‌تر بگویم 
نه و بیست دقیقه ی صبح 
حالا اگر بانگ بیست و بهانه ی ساعت در ازدحام واژه و وزن موازی ترانه نمی گنجد 
گناهش به گردن تو 
که من و این دل درمانده را
چشم در راه طنین تبسم می گذاشتی 
حالا هنوز 
نه صبح چهارشنبه ها که می شود 
کنار خیال خالی اتاقک تلفن می ایستم 
دل به دامنه ی رویا می دهم 
و تو را می بینم 
که با لباسی به رنگ بنفشه های بنفش
به سمت پسکوچه های پرسه و پروانه می روی 
نه اینکه بی تو نخندم 
نه، 
اما به نیامدن همیشه ی نگاهت قسم 
تمام خطوط این خنده های خواب آلود 
با رگبار گریه های شبانه 
از رخساره ی خسته و خیسم
پاک می شوند

 

"یغما گلرویی"

از دفتر: گفتم بمان، نماند... (1377) / شعر یازده

دوستت میدارم

دوستت‌ می‌دارم!

چونان‌ بلوطی‌ که‌ زخم‌ یادگارِ عشقی‌ برباد رفته‌ را!

ستاره‌ای‌ که‌ شب‌ را

برای‌ چشمک‌ زدن!

و پرنده‌ای‌ اسیر

که‌ پرنده‌ی‌ آزادی‌ را!

تا رهایی‌ به‌ بار بنشیند،

آن‌ سوی‌ حیرانی‌ِ میله‌های‌ قفس‌!


"یغما گلرویی"

از مجموعه: اینجا ایران است و من تو را دوست می دارم

دفتر اول: من وارث تمام برده‌گان جهانم!

تو را دوست میدارم

تو را دوست‌ می‌دارم!

 

چرا که‌ تو آزادی‌ 
در پس‌ِ رنگین کمان‌ِ بی‌پرسش‌ِ سَربَند،
در سایه‌سارِ هر چه‌ نباید کرد!
در بوسه‌های‌ نخست‌ِ هر دیدار،
و آن‌ سوی‌ نگاه‌ِ عاصی‌ام‌ 
که‌ چشمان‌ بی‌قرارِ هزار پلنگ‌ِ خسته‌ 
پیش از جهیدن‌ِ واپسین‌ را 
با خود دارد !


"یغما گلرویی"

از مجموعه: اینجا ایران است و من تو را دوست می دارم

دفتر اول: من وارث تمام برده‌گان جهانم!

شکایت نمیکنم

شکایت نمی کنم، اما

آیا واقعاً نشد که در گذر ِ همین همیشه ی بی شکیب،
دمی دلواپس ِ تنهایی ِ دستهای من شوی؟
نه به اندازه تکرار ِ دیدار و همصدایی ِ نفسهامان!
به اندازه زنگی...
واقعاً نشد؟
واقعاً انعکاس ِ سکوت،
تنها حاصل ِ فریاد ِ آن همه ترانه
رو به دیوار ِ خانه ی شما بود؟
نگو که نامه های نمناک ِ من به دستت نرسید!
نگو که باغجه ی شما،
از آوار ِ آن همه باران
قطعه ای هم به نصیب نبرد!
نگو که ناغافل از فضای فکرهایت فرار کردم!
من که هنوز همینجا ایستاده ام!
کنار همین پارک ِ بی پروانه
کنار همین شمشادها، شعرها، شِکوه ها...
هنوز هم فاصله ی ما
همان هفت شماره ی پیشین است!
دیگر نگو که در گذر ش گریه ها گُمش کردی!
نگو که نشانی کوچه ی ما را از یاد بردی!
نگو که نمره ِ پلاک ِ غبار گرفته ی ما،
در خاطرت نماند!
آیا خلاصه ی تمام این فراموشی های ناگفته،
حرفی شبیه « دوستت نمی دارم» تو
در همان گفتگوی دور ِ گلایه و گریه نیست؟

 

"یغما گلرویی"

از مجموعه: مگر تو با ما بودی!؟

سلامی به باد

 

 

سلام می کنم به باد

،  به بادبادک و بوسه،

به سکوت و سوال و به گلدانی

،  که خواب ِ گل ِ همیشه بهار می بیند!

سلام می کنم به چراغ

، به «چرا» های کودکی،

به چالهای مهربان گونه ی تو! سلام می کنم

به پائیز ِ پسین ِ پروانه، به مسیر مدرسه

، به بالش نمناک، به نامه های نرسیده!

سلام می کنم به تصویرِ زنی نِی زن

، به نِی زنی تنها، به آفتاب و آرزوی آمدنت!

سلام می کنم به کوچه، به کلمه، به چلچله های بی چهچه

، به همین سر به هوایی ِ ساده! سلام می کنم به بی صبری

، به بغض، به باران، به بیم ِ باز نیامدن ِ نگاه ِ تو...

 باور کن من به یک پاسخ کوتاه،

به یک سلام سر سری راضیم!

آخر چرا سکوت می کنی؟

    "یغما گلرویی"